گفته اند رضا شاه به ولیعهد خود در مورد شاهزاده قجری زندانی، محمد مصدق، هشدار داده بود که حواست به او باشد و لازم نیست در مورد او زیادی سوئیسی و دموکرات رفتار کنی. مصدق السلطنه از منتقدان سرسخت پهلوی اول بود و در زمان حضور در مجلس، به دلیل مخالفت با انقراض سلسله قاجار و انتقادهای بسیار، پهلوی اول بر او خشم گرفته بود و مدتی در بیرجند زندانی بود.

 

با این حال ولیعهد این نصیحت پدر را گوش نکرد و بعدها برای آزادی او نزد پدرش وساطت کرده بود. محمد رضا شاه همواره حسی توام با تحسین و احترام به مصدق داشت و شاید او را در قامت پدر خود می دید، بعدها که به سلطنت رسید هم رابطه اش با او متفاوت بود، گفته اند در روزهای ملاقات با مصدق سعی می کرد برنامه اش را خلوت کند و انتظار ملاقات با او را می کشید، وقتی پیرمرد با عصا از پله های کاخ بالا می آمد تا به حضور شاه برسد، گاهی شاید به عمد نشان می داد که دارد تعادلش را از دست می دهد، شاه هم شتابان از پله ها پایین می دوید تا زیر بغل او را بگیرد.

 

بعد از غائله ملی شدن صنعت نفت و تحریم ها و وضع بد اقتصادی هم با تمام فشارها همچنان از امضای حکم برکناری او خودداری کرد، حرف اجنبی روشن بود، معنی ندارد با تصویب چند وکیل میان مایه ایرانی ها بتوانند روی اموال امپراتوری انگلستان دست بگذارند، ولی حمله نظامی امریکا و انگلستان به ایران هم منتفی بود، آن امپراتوری شیطانی سرخ شمالی می توانست دوباره قضیه آذربایجان را تکرار کند و بخشی از ایران را بگیرد، توده ای و چپ جماعت هم احتمالا برای او هورا می کشیدند.

 

مصدق السلطنه قضیه نفت را ناموسی کرده بود و زیر بار امضا قرارداد دیگری هم نمی رفت؛ سیاستمداران در  کشوری که نه توان بهره برداری از نفت را دارد و تحریم ها هم فروش نفتش را قطع کرده اند، خوبیت ندارد اینقدر بی ترمز پیش بروند. او برای محبوب ماندن حتی پیشنهاد خوب امریکایی ها برای مصالحه را هم رد کرد و بدیهی است که این نگاه  “یا همه حقم را بدهید یا کافه را به هم می زنم” بعید است در واقعیت کاری پیش ببرد. زیر سایه محبوبیت نفتی و وضع اضطراری، با به اصطلاح قانون “امنیت اجتماعی” بگیر و ببند راه انداخته بود و این وسط شوخی بی مزه ای به نام “اقتصاد بدون نفت” را تکرار می کرد.

 

در میانه این بلوا، اصرار غریبی داشت تمام اختیارات شاه را بگیرد و محترمانه زیر پای او را جارو کند. قدرت طلبی اش نگران کننده شده بود. می گویند کاشانی که در به قدرت رسیدن مصدق نقشی داشت، قاصد به دربار فرستاده بود که شاه محکم بر جا بماند و میدان را خالی نکند. وضع بد اقتصادی و لجبازی مصدق خیلی ها را به تردید انداخته بود.

 

فشار یانکی به شاه برای برکناری مصدق تا مدتهای طولانی حاصلی نداشت، شاه جوانبخت می گفت مگر می شود پادشاه علیه نخست وزیرش توطئه کند، همین طور می ترسید با این کار خونریزی بزرگی راه بیفتد. دودلی او به جایی رسیده بود که همسرش به او گفته بود این تردیدهای تو باعث می شود که آخر ایران دست مسکو بیفتند.  به گفته کرمیت روزولت، مامور سیا در تهران، عملیات آژاکس (همان مثلا “کودتا”) بدون همکاری شاه به جایی نمی رسید، برای دست به کار شدن ارتش موافقت او ضروری بود. شاه در نهایت حکم برکناری را امضا کرد.

 

عملیات آژاکس در گام اول شکست خورد و طرح آن لو رفت، غوغای توده ای و جبهه ملی شروع شد و شاه را به باد انتقاد گرفتند، حسین فاطمی و روزنامه اش در ناسزا کم نگذاشتند. شاه هم بدون اطلاع، از ترس خونریزی کشور را ترک کرد و از کلاردشت به عراق رفت، او هم دوست داشت محبوب باشد و روحیه جنگیدن نداشت، گفته اند به فکر خرید مزرعه ای در امریکا افتاده بود. اما روزگار به شکل متفاوتی چرخید.

 

این ترس در دل بسیاری مردم افتاد که نکند ایران هم به دامن شوروی بیفتد و حال که شاه رفته است قرار است چه آشوبی بشود و مصدق چه در سر دارد. درست است که به روایتی کاشانی ۲۰۰ تومان به برخی برای شورش علیه دولت پول دستی داده بود و سیا هم بیکار نبود، ولی در خیابان ها هم عده ای زیادی “زنده باد شاه” می گفتند که پیشتر در خیابان ها دیده نمی شدند، اراذل و اوباش نبودند، آدم هایی خوش لباس از “طبقه متوسط” که نگران آینده بودند، خیلی ها هم حمایتشان از مصدق را پس گرفته بودند. حمایت ارتش هم مخالفان دولت را دلگرم تر کرد. خوشبختانه حکومت مردمی مصدق ادامه پیدا نکرد و شاه هم خوشحال شد که مردمش همچنان او را دوست دارند. از آن به بعد هم شاه دموکرات فهمید خودکامگی و زور بهتر با روحیه اهالی مملکت سازگار است و تا این اواخر با همین فرمان جلو رفت.

 

این روزها کسانی می خواهند نقش کاشانی و همکاری او با “کودتا” را برجسته کنند، بماند که برکناری مصدق به معنای حقوقی کلمه “کودتا” نبود و کاشانی با هیچ متری آزادی خواه به حساب نمی آید، بسیاری از مصدقیون نمی خواهند بپذیرند که از جایی به بعد “وطن پرستی” او معنایی جز بی تدبیری ندارد.اداره مملکتی بلاخیز مانند ایران بیشتر نیاز به عقلانیت دارد تا تلاش برای محبوب ماندن، مصدق شاید وطن پرست بود، ولی شاید بهترین تعبیر از او همان لقبی است که دکتر غنی نژاد به او داد: پدر پوپولیسم نفتی!