یکی از ادعاهای برخی از مومنین تازه رنسانس کرده وطنی این است که حرف های لیبرال ها را جدی نگیرید، اقتصاد بازار و آزادی مبادله تنها ترفند غربی های ثروتمند برای حفظ قدرت است، در عمل حتی امریکا هم در آغاز با سیاست های حمایت گرایانه و وضع تعرفه (بخوانید باز نکردن اقتصاد) به وضعیت کنونی رسیدند.

 

از جمله دیدم به گزارش الکساندر همیلتون، از پدران بنیانگذار امریکا، در اواخر قرن ۱۸ اشاره می شود که مضمون کلی آن اصول اقتصادی بود که با الهام از ایده های مرکانتیلیسم  (بخوانید حمایت گرایی) به نگارش درآمد و به کنگره تقدیم شد، هدف همیلتون حفظ استقلال امریکا در دوران پس از انقلاب، از طریق تثبیت قدرت دولت مرکزی و همچنین ایجاد منابع درآمدی برای آن بود، سیزده ایالت اصلی جدا شده از بریتانیا در پی ساختن کشوری جدید با نگاهی تازه بودند.

 

در آن گزارش بر افزایش تعرفه ها و پرداخت یارانه به شرکت ها به ویژه برای حفاظت از صنایع نوپا تاکید شده بود؛ کنگره البته پیشنهادهای همیلتون را در زمان ارائه نپذیرفت و کسانی مثل جفرسون و مدیسن با آن مخالفت بودند، استدلال روشنی هم برای مخالفت داشتند، حرفشان این بود که یارانه دادن به افزایش فساد و تولید نورچشمی ها می انجامد و منافع بخشی از کشور را به سود بخشی دیگر ندیده می گیرد (در این مورد منافع ایالت های شمالی که صنعتی تر بودند بر منافع جنوبی ها که عمدتا کشاورزی بودند ترجیح داده شده بود)، اما همیلتون و هوادارانش به تدریج اصول کلی آن را به تصویب کنگره رساندند و به عنوان سیاست کلی امریکا در بخش عمده ای از قرن ۱۹ دنبال شد، به ویژه دوره چهار دهه ای پس از جنگ داخلی امریکا که از دهه ۱۹۶۰ آغاز شد.  بعدها کسانی همیلتون را پدر سرمایه داری رفاقتی (سرمایه داری نورچشمی ها) نامیدند.

 

بسیاری ایده های محوری همیلتون نظیر ایجاد بانک مرکزی و انحصار دولت در چاپ پول و بدهی های دولتی بالا و حمایت گرایی البته با ارزش ها و روح قانون اساسی امریکا چندان سازگاری نداشت، جفرسون بر این باور بود که این ایده ها دوباره همان سیستم فاسد بریتانیا را در امریکا بازتولید می کند و آزادی شهروندان را محدود خواهد کرد و به تمامیت خواهی می انجامد. البته ایده های همیلتون از آنجا که به ایده های ملی گرایی نزدیک است، هنوز هم بسیار هوادار دارد، وقتی حرف های پرزیدنت کنونی دونالد شیردل را دنبال می کنید، پژواکی از حرف های همیلتون را می شنویم.

 

در واقعیت در دوران “درخشان” حمایتگرایی (چهار دهه پس از جنگ داخلی) اوضاع عالی بود: کاهش قیمت ها، دستمزد حقیقی بالاتر، متوسط رشد تولید ناخالص داخلی ۴ درصدی، افزایش تولید صنعتی. همین اینها معجزات سیاست حمایتی تعرفه های بالا بود؟ نه! امریکا کشوری با موقعیت عالی جغرافیایی و منابع سرشار بود و در آغاز حرکت اقتصادی خود به شما می رفت. در آن دوران حجم تجارت خارجی کمتر از ده درصد کل اقتصاد بود، پس افزایش تعرفه ها سهم زیادی در اوضاع نداشت، وانگهی کسانی که از این تبعیض ها سود بردند، همان نورچشمی های یک درصدی آن دوران در “برخی” صنایع خاص بودند که ارتباط سیاسی خوبی با حامیان سیاستمدار خود داشتند. این سود هم از جیب بقیه امریکایی ها پرداخت شد و آنها مجبور به خرید محصولات با قیمت “نسبی” بالاتر بودند، سهم اصلی نوآوری بر دوش صنایعی بود که از قضا حمایت نمی شدند.

 

بیشتر تعرفه ها نیز روی کالاهای سرمایه ای بود که هزینه تولیدکنندگان امریکایی را بالاتر می برد و رقابت پذیری آنها را کم می کرد. به ویژه محصولات کشاورزی امریکا که به اروپا صادر می شد و می توانست با بقیه محصولات رقابت کند آسیب زیادی دید: کشورهای اروپایی با توجه به کاهش فروش محصولاتشان در امریکا (به دلیل تعرفه های بالا)، پول کمتری برای خرید محصولات کشاورزی امریکایی داشتند. این را هم از یاد نبریم حتی پیش از آن دوران “درخشان”، سیاست های حمایتی را یکی از زمینه سازهای جنگ داخلی دانسته اند.

 

در واقع حمایتگرایی ترفندی سیاسی است با پیامدهای سیاسی، چنانچه در مورد سیاست اخیر ترامپ مبنی بر افزایش تعرفه های فولاد و آلومینیوم می شود دید. هیچ چیز بهتر از قرار دادن شرکت ها در کوران رقابت نمی تواند انگیزه آنها برای بالا بردن نوآوری و بهره وری باشد. در مورد امریکا هم علت اصلی پیشرفت را افزون بر جغرافیای خوب و منابع سرشار، باید در فرهنگ خاص آنها جستجو کرد، انسان هایی که یاد گرفته اند آزادی چیز مهمی است و باید دنیا را تغییر دهند و منتظر تقدیر و منجی نباشند. راه تولید ثروت از بازار و آزادی اقتصادی می گذرد، راه ایرونی هم ندارد، به قول معروف “این اقتصاد است، ابله!”، والله اعلم.

لینک مرجع ۱

لینک مرجع ۲

لینک مرجع ۳