داریوش همایون فقید شاه سابق ایران را اینگونه توصیف می کند او فرقی بین خودش و ایران نمی‌دید، مثل لوئی چهاردهم که می گفت دولت منم. ولی ایران از او تواناتر بود، از هرکسی دیگری تواناتر است. در آن مصاحبه آخرش که اهالی خارجه را اندرز می داد، انگار خودش را ارباب همه می دانست. اما چندی بعد صدای انقلاب را شنید و با چشم تر سوار هواپیما شد.

 

آن مرد فرهیخته می گوید “فضولی می کنند، غلط می کنند، آدم نیستند” از زبان شاه نمی افتاد، آدم نمی تواند نگاهش به ملتی چنین باشد و آن ملت را بالا ببرد. آن ملت یا بالا نمی رود یا آن آدم و حکومتش را دچار مصیبت می کند. به گفته او شاه هوشی فوق العاده داشت، ولی هوش به تنهایی کافی نیست، کاراکتر (منش) اهمیتی بیشتر از هوش دارد چه در جنگ و چه در جامعه.

 

شاه این نکته را درنیافته بود که در مسیر توسعه و پیشرفت یک جامعه مهمتر از “پدر ملت” بودن این است که کی به “فرزند” خود اعتماد می کنی. لحظه بحرانی آنجاست که باید خودت کنار بایستی و کار را دست مردم بسپاری و این در سرزمین های بلاخیز خاورمیانه از دشوارترین کارهاست. چالش اصلی توسعه ایران در این سال ها هم جز این نیست.

 

این بحث زیاد مطرح می شود که دولت در اقتصاد و پیشرفت مملکت “مداخله” کند یا آن را به حال خودش بگذارد. بماند که خیلی وقت ها مشخص نیست منظور از “مداخله” چیست، ولی فرض کنید با توجه به تجربه تاریخی دولت های توسعه گرا این “ضرورت” را هم پذیرفتیم. اما مهمتر از خود مداخله این است که دولت در چه زمانی و در چه شرایطی دست از مداخله برخواهد داشت!

 

روی کاغذ زمانی که اقتصاد به “حدی” از بالندگی رسید، دولتی ها باید کار را به دست بخش خصوصی بسپارند، اما کاش کار به این سادگی بود. آن زمان موعود بعید است به سادگی فرا برسد. آن مداخله فوق الذکر فقط به اقتصاد محدود نمی ماند، بلکه ابعاد سیاسی پیدا می کند. عایدات این مداخله های اقتصادی  در میان اهالی سیاست و نورچشمی ها هوادار کم ندارد و آن تحویل کار به “مردم” به دلایلی موجه! و “شرایط حساس کنونی” همواره به تاخیر می افتد.

 

در این حوالی که ما زندگی می کنیم، ساده لوحی است که مدام از ضروت نقش آفرینی دولت در توسعه صحبت کنیم، پرسش اصلی ما چگونگی محدود کردن دولت است تا به پشتوانه پترودلارهای خزانه اش بدمستی نکند. علت اینکه امثال من از بازار آزاد و محدود کردن نقش دولت در اقتصاد دفاع می کنیم، لزوما این نیست که زیادی از واقعیت پرت ایم، بلکه شاید ترسی موجه داریم. ترسی از جنس همان پدری که اسم بچه اش رستم گذاشته بود، ولی جرات نمی کرد صدایش بزند، والله اعلم.

لینک مرجع