ژاپنی ها پیش از جنگ جهانی دوم یکبار دیگر هم شکست از امریکایی ها را تجربه کرده بودند، در سال های میانه قرن 19 ژاپن کشوری منزوی بود که خارجی ها حق ورود به آن را نداشتند و ارتباط تجاری آن تنها با هلند از بندر ناکازاکی بود. در سال 1853 یک کشتی جنگی آمریکایی وارد خلیج توکیو شد و به فرمان ژاپنی ها مبنی بر ترک محل و رفتن به ناکازاکی توجه نکرد. کار بالا گرفت و یانکی ها ضرب شستی به چشم بادامی ها نشان دادند. همین باعث شد که ژاپنی های دورمانده از جهان بفهمند چقدر از دنیا عقب مانده اند و البته مجبور به امضای قراردادی شدند که بندرهای ژاپن را به روی آمریکایی ها باز می کرد. پیش از آن ژاپنی ها خودشان را قدرتمند می پنداشتند که شکست چرتشان را پاره کرد.

 

این سرآغاز تحول عظیمی در ژاپن بود، آنها که می ترسیدند به سرنوشت چین رو به زوال رفته دچار شوند، تغییرات اساسی موسوم به اصلاحات میجی را دنبال کردند. سیستم فئودالی پیشین ازمیان رفت، ارتش بازسازی شد و با سرعت رو به صنعتی شدن رفتند. آنها خواستند از غربی ها تقلید کنند، ولی در آن دوران تقلید از غربی ها معنایی جز دنبال کردن سیاست های امپریالیستی نداشت، به ویژه که ژاپن از نظر منابع طبیعی کشور فقیری بود. هدف اول مستعمره سازی ژاپنی ها کره بود که منابع آهن و زغال سنگ فراوانی داشت. آنها با پیروزی در جنگ این کشور را از چنگ  چینی ها در آورند و به تایوان هم دست پیدا کردند. بعدها بر سر کره و منچوری با روسیه هم درگیر شدند و البته آن را هم شکست دادند. در جنگ جهانی اول هم اوضاع به کامشان شد و سرزمین های امپراتوری آلمان در اقیانوس آرام را تصرف کردند.

 

بعد از جنگ این توسعه طلبی ژاپنی ها ادامه یافت، به ویژه که این کشور آسیبی هم در جنگ ندیده بود. آنها دوباره با چین درگیر شدند و توحش ژاپنی ها در آن دوران شاید در تاریخ معاصر کم نظیر باشد (قضیه نانجینگ)، جنگ طولانی شد و ژاپن که هیچ متحدی هم نداشت با بحران های اقتصادی جدی روبه رو شد. به سیبری هجوم برد که از روسیه شکست خورد و بعد هم حمله به فیلیپین، مالایا، هنگ کنگ و سنگاپور و پرل هاربر حمله کرد که این لاف آخری کار دستش داد و پایان قصه را هم که می دانیم.

 

ژاپنی ها می خواستند سری توی سرها داشته باشند و بلای چین به سرشان نیاید، ولی نفهمیدند که قاعده بازی عوض شده است. وقتی دوره استعمارگری گذشته باشد و کشوری بخواهد همچنان بر روال قبل پیش برود، بعید است احترامی پیدا کند. در چنین حالتی بیشتر حکومتی یاغی تلقی می شود که باید با زبان زور با آن حرف زد. کشوری که بخواهد تنها با زور و یاغیگری پیش برود، سرنوشت خوبی ندارد.

 

اما نکته مهم این بود که بعد از آن بمب معروف امریکایی ها آن را به حال خودشان وا نگذاشتند، ماندند و میخ را محکم کوبیدند و اکنون آن کشور یاغی بعد از آن سال ها سرش به کار خودش است و دستاوردهای فراوانی داشته است. مقایسه کنید با افغانستان که ایالات متحده خیلی زود آن را ترک کرد و اکنون یک دولت ورشکسته در آن به سر کار آمده است و احتمالا صادراتش فقط مواد مخدر و تروریست است. روشن بود که از دل آن سرزمین نفرین شده دموکراسی و آزادی در نمی آید، تنها راهش شاید این بود با زور تفنگ اجنبی از نهال آزادی حفاظت می شد تا با گذر زمان کم کم پا بگیرد. در بسیاری از کشورهای خاورمیانه، بعید است از صندوق جز بن لادن و مرسی کسی بیرون بیاید. واقع بین باشید!