در دهه ۱۹۶۰ برخی صاحبنظران اقتصادی معتقدند بودند شوروی در طی یک نسل از نظر درآمد سرانه از ایالات متحده سبقت خواهد گرفت؛ حتی تا اواسط دهه ۱۹۷۰ نرخ رشد سرانه تولید ناخالص داخلی (جی دی پی) واقعی اغلب در شوروی بیش از ایالات متحده بود.

 

جالب است بدانیم حتی در کل دوره ۱۹۵۰ تا ۱۹۸۹ (پس از جنگ جهانی دوم تا نزدیک به فروپاشی شوروی) متوسط نرخ رشد اقتصادی امپراتوری سرخ بالاتر از یانکی های سرمایه دار بود؛ برخی پژوهش های تجربی اخیر نشان می دهد نرخ رشد بلندمدت کشورهای موسوم بلوک شرق با اقتصادهای غیربازار آنقدرها متفاوت از همتایانشان نبود که اقتصاد بازار را پذیرفته بودند، در میان کشورهای در حال توسعه وضعیت رشد در اقتصادهای برنامه ریزی شده (یا به اصطلاح سوسیالیستی، دستوری، دولتی) اندکی بهتر از اقتصادهای بازاری بود و در مورد کشورهای توسعه یافته و ثروتمند البته قضیه برعکس بود.

 

اما علت چه بود؟ اقتصاد برنامه ریزی شده در مراحل اولیه توسعه به طور نسبی خوب عمل می کنند؛ به این معنا که در کشورهایی با اقتصاد عمدتا کشاورزی و در ابتدای مسیر صنعتی شدن که بسیاری منابع اقتصادی یا به کار گرفته نشده اند یا به شکل بهره ور قابل استفاده نیستند، برنامه ریزی اقتصاد می تواند تخصیص منابع را بهبود بخشد و خطوط تولید و فناوری های پایه ای و ساده را به وجود آورد. از این طریق دولت می تواند بخش های بزرگی از اقتصاد را مدرن کند.

 

در شوروی بسیاری از کارگران از بخش کشاورزی به صنعت رفتند، درصد حضور زنان در نیروی کار افزایش چشمگیری یافت، سطح تحصیلات در جمعیت بسیار بالاتر رفت؛ با تمرکز بر روی صنایع پایه ای و زیرساخت ها، مسئله هماهنگی در اقتصاد که دشواری اصلی کشورهای توسعه یافته در اقتصاد بازار است حل می شود. از مسئله وسعت سرزمینی و مانند آن که بگذریم، به برکت صنایع سنگین قدرتمند و زیرساخت های مدرن شوروی بود که سرخ ها توانست جلوی ارتش آلمان نازی ایستادگی کنند و هیتلر را شکست دهند.  به عبارت دیگر اقتصاد برنامه ریزی شده در “رشد افقی” در مراحل اولیه خوب عمل می کند.

 

اما با گذشت زمان، به پایان رسیدن ذخیره منابع اصلی اقتصاد و پیچیده تر شدن اقتصاد این “رشد افقی” به پایان نزدیک می شود، اقتصادهای برنامه ریزی شده بلوک شرق از ایجاد تحولات و نوآوری های فناوری عاجز ماندند، آنها در افزایش کارایی و خلاقیت از پس بلوک غرب عقب برنیامدند، این اقتصاد ها با بحران های “ذاتی” نظیر “اطلاعات”، “انگیزه” و “نوآوری” روبه رو اند که کار آنها را در “رشد عمقی” دشوار می کند و سرانجامی جز شکست ندارند.

 

هرچقدر هم به اصطلاح دنبال اقتصادهای ترکیبی برویم که جنبه های خوب هردو نوع اقتصاد را داشته باشد، باز گریزی از آن بحران های ذاتی (بحران اطلاعات، انگیزه و نوآوری) اقتصاد برنامه ریزی شده (بخوانید اقتصاد سوسیالیستی) نداریم، نمونه ای از این تفنن ها در به اصطلاح رفرم  ۱۹۶۸ مجارستان بود که البته نتیجه ای مطلوبی را هم به بار نیاورد.

 

رقابت مولفه اساسی اقتصاد بازار است؛ تا وقتی شرکت ها را در برابر آزمون بازار واقعی قرار ندهیم، امیدی به ثروت آفرینی واقعی نیست، فقط رقابت است که می تواند آن “خوی حیوانی” (انیمال اسپیریت) انسان ها را در جهتی مناسب به کار اندازد. از طرفی در مورد مناسبات اجتماعی هم بازار یک ویژگی بی بدیل دارد؛  به قول هربرت اسمیت، متفکر لیبرال نامدار، فقط رقابت و مناسبات بازار است که می تواند انسان هایی که به قول هابز گرگ یکدیگرند را در اجتماع به شکل مناسبی کنار هم نگه دارند و میل ذاتی آنها به توحش را ارضا کند و این چیز کمی نیست، والله اعلم.

  

لینک مرجع